شب مهتاب
شبی مهتابی به قصر خیال من بیا تا از شوق دیدنت
دانه دانه اشک نیازم را زینت مژگانم کنم...
و آن را همچون ریسمانی بر گردنت بیاویزم!
شبی به قصر خیال من بیا! تا لباسی از مهتاب بر تنت
کنم و ماه را گویم به آستانت به سجده افتد
آن شب شهرزاد را گویم تا هزاران قصه در وصف تو گوید!
کاش به یاد آوری آن روز را که می گفتم من همه دلم...
همه احساسم!
و تو گفتی این دل و احساس را آتشکده ای کن
و بر من عاشق تر کن...
کاش به یاد آوری آن روز را که یکی بود یکی نبود!
او که بود تو بودی و او که نبود من بودم!
حالا که من آمدم تو می خواهی بروی ...
کاش صبر می کردی تا حجله ات را از پرنیان مهتاب می گستراندم...
به حرمت چشمان مهربانت به تعداد تمامی ستارگان شمع می افروختم!
آسمان دلم از گریه پر شده و سینه ام مملو از اندوه
مهتاب پشت پنجره خانه میسازدو میگرید و گویی کسی با دستانش آن را خراب میکند صدایم در کرانه های دور و نزدیک خواهد پیچید ..تو را فریاد خواهم کرد.. اما… در بی تو بودن وحشت امتداد میابد آی دستهای زندانی ! امشب مهتاب را از دریچه شبانه بدزدید و دشنه هاتان را در چشمه بلورین مهتاب آبدیده سازید.. آی فریادهای خاموش! امشب از ناله ها خرمنی بنا کنید ناقوسی به پا کنید و در کرانه آسمان به جولان در آورید آی خدای اندیشه های درهم و بر هم! امشب خاکستر مرگم را در کدامین دریاچه بریزم؟ تا رطوبت آن جسم تدفین شده ام را نیازارد؟ امشب با شراب کهنه غم شب را به صبح میرسانم و خاکستر خاموشیها را در گورستان خیال فرو میپاشم.. ای دورترین نزدیکم! امشب مرا به سوی دره مهتاب گونه خویش بخوان! برکه نگاهت در کدامین جانب است؟ نیزه افشانهای لشکریانت پشت کدامین اشک پنهان است؟ آواز پرنده بامدادیت در کدامین سپیده به گوش میرسد؟ مگذار از میان سایه به آفتاب بنگرم؟ مگذار خمیدگی شقایق را در میان با د ببینم؟ مگذار پوسیدگی هزاران برگ بی گناه را در مرداب زخم آگین زمان ببینم؟ مگذار قصه ای فراموش شده در سینه سنگی زمان باشم؟ در برکه نگاهت تن خسته ام را بشوی و بگذار در آیینه نگاهت چون اشکی فرو غلطم؟ امشب زیر خانه دلگیر آسمان به روی برگهای نمناک از اشک سجده خواهم کرد... امشب در خیالم خانه کوچکی از گلهای شقایق ساختم ام میخواهم تو را به مهمانی خویش فرا خوانم!
[ یکشنبه 91/1/27 ] [ 7:41 صبح ] [ امیر ]